گرگها

ساخت وبلاگ
یاد سالها پیش افتادم، یک پست خداحافظی و پیامی دلگرم کننده از س، که نباید ناامید بود، که می بایستی بنویسم، همیشه تا رویای سوخته تفتیده آزادی، رویا نباشد. تا دمی، دم عمیقی از هوای آزادی را در شش های خو کرده به نفس های تند در عفن گنگ خفه فرو بریم، تا آزاد باشیم،بدانیم خنده چیست، چشمهایی که برق امید دارند چه رنگی دارند، آسایش را چگونه می نویسند!در این غروب غمزده انگار باور می کنم آن روز س فریبم داد. شاید از سر مهر، تا بنویسم. هم او بود که در روزهای دل بستن ساده انگارانه ما، غروب روز پاییزی بارانی دلگیری از میدان انقلاب آمد، گفت که تمام شده است!باور نکردیم و امید داشتیم. چگونه رویای آزادی را انسان در دلش بکشد. چون چشمهای درشت کودکی، چون لبخندی شیرین با دهانی بزرگ و دندان های شیری، چگونه می توان آن کودک را کشت و برق چشمهایش را تاریک کرد.حالا ازادی تجمل بزرگی است. یاد آن مرد فقیری افتادم که در نانوایی، تازه آن روزها که خبری از گرانی نبود، نان نسیه طلب کرد و نانوا گلایید و لایید که تا به کی می بایست نان نسیه ببرد...گروه مردگانی بودیم در صف، سودای ادامه مردگی داشتیم.یاد فرودگاه افتادم باز، کنارم پیرزنی بود به نام شهرزاد، از هفده سالگی رفته بود و گاه برگشتن، چشمهایش برق می زد. هنوز از فروردین چند ساعتی بیشتر نگذشته بود و ما بی وطنان خوشحال بودیم. وطن جای غریبی است. جایی که رویای آزادی ات را آنجا، لگدمال شده می بینی، دهانش که خونین است و ترکش می کنی و اما، آزادی تنها آنجا به تو می چسبد...دردا که درد بزرگی است.... گرگها...
ما را در سایت گرگها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahrkhand بازدید : 59 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 5:36